Rise Up

.Just me, trying to rise up every single day

۲ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است.

ماهی روی درخت

يكشنبه, ۹ خرداد ۱۴۰۰، ۰۴:۲۴ ب.ظ
نویسنده : Zar

همیشه خیلی دوست داشتم که بتونم بنویسم ولی هیچوقت نمی‌تونستم فکرای توی سرم رو بیارم روی کاغذ. تصمیم گرفتم درمورد کتابایی که می‌خونم یه ذره حرف بزنم تا شاید کم کم نوشتن فکرام هم برام راحت‌تر شه.

خب ماهی روی درخت.

همیشه وقتی حالم خوب نیست یا توی reading slump گیر کردم، خوندن این مدل کتابا بهم کمک می‌کنن. کتابایی مثل شگفتی، جنگی که نجاتم داد، شاید عروس دریایی، تقریبا و... حزو این مدل کتابا حسای می‌شن برام. داستانشون ساده و روونه. توش یه بچه‌ای وجود داره که یه مشکلی داره، هیچکس قبولش نداره و قبولش نمی‌کنه و دوران مدرسه‌ی سختی داره. و همیشه یکی پیدا میشه که کمکش کنه. چند تا دوست مهربون، یه معلم معرکه، یه پرستار باملاحظه. همیشه تهشون شیرینه و یادآوری می‌کنه بهم که it's ok to not be normal و بالاخره آدمایی پیدا میشن که دوستت داشته باشن و قبولت کنن.

داستان این کتاب درمورد اَلیه که یه دختربچه‌ی کلاس ششمیه و هنوز نمی‌تونه بخونه و بنویسه و خیلی اذیت میشه سر این موضوع. هیچ دوستی نداره و بعضی از بچه‌ها مسخره‌ش می‌کنن. معلما بهش میگن خنگ و تقریبا همیشه جاش توی دفتر مدرسه‌ست. و معلم جدیدش، آقای دنیلز، مشکلش رو می‌فهمه که بهش میگن خوانش‌پریشی و سعی می‌کنه کمکش کنه که بتونه بخونه و بنویسه و هیچوقت بهش نمیگه خنگ و درواقع می‌فهمه که الی خیلی هم باهوشه.

یه جایی از کتاب آقای دنیلز میگه:

این‌قدر به خودت سخت نگیر، باشه؟ می‌دونی، به قول یه آدم خردمند "هرکسی به نوعی باهوشه، اما اگه یه ماهی رو مجبور کنی که از درخت بره بالا و بخوای بر این اساس قضاوتش کنی، اونوقت ماهی همه‌ی عمرش رو به این فکر می‌کنه که چقدر احمقه."

 

من همیشه یاد دادن چیزها رو به آدمیان دوست دارم ولی یه ذره اعصاب ندارم. :)) همیشه دوست داشتم معلم فیزیک بچه‌های دبیرستان بشم ولی هیچوقت دنبالش نرفتم. این کتاب بهم یادآوری کرد که چقدرر یه معلم خوب می‌تونه روی زندگی بچه‌ها تاثیر می‌ذاره. فعلا که قرار نیست معلم بشم، اما اگه یه روزی شدم، سعی می‌کنم مثل آقای دنیلز بشم. :)

4

دوشنبه, ۳ خرداد ۱۴۰۰، ۰۳:۵۲ ب.ظ
نویسنده : Zar

هوم. امسال عملا تابستون ندارم. تا آخر تیر که امتحانامه و یک ماه و نیم باقی‌مونده رو هم باید برم کارآموزی. حالا حالاها هم که انگار از واکسن خبری نیست.

واسه همین می‌خوام با مامان بزرگم این‌ها برگردم تهران. بمونم یه ذره. برم پیاده‌روی. دوستمم اول تیر برمی‌گرده تهران و وقت خوبیه. دلم جمشیدیه می‌خواد. آب خنکش. نمی‌دونم. تهران یه ویژگی‌ای داره که اینجا نداره. هربار که میرم و زیاد می‌مونم ازش متنفر می‌شم ولی آخر روز، جاییه که می‌خوام بهش برگردم. دوست دارم یه ذره مغزم آزادتر باشه. کاش می‌شد که گوشیمو بندازم دور. جدیدا نوتیفیکیشنای گوشیم بهم استرس میده. دلم می‌خواد با آدمایی حرف بزنم که فکر نکنن بی‌احساسم. حرفایی که می‌زنم براشون جالب باشه. توی این تستای MBTI، میزان introvert بودنم 100 درصده، ولی جدیدا دلم می‌خواد با آدمیان بیش‌تری معاشرت کنم. دلم می‌خواد جهان‌بینیم بیش‌تر شه. 21 سالم شده و اندازه‌ی یه بچه‌ی 12 ساله هم تجربه‌ی چیزهای مختلف رو ندارم. کاش برم تهران و دور باشم از همه چی و خوش بگذره بهم و راضی باشم. همین.

و! خواب بد نبینم. و همش نترسم. خواب دیدم عمه‌م با یه مشت بسیجی ریختن تو خونه‌مون و منو گرفتن به باد کتک. و مامان بزرگمم بالای سرم وایساده بود و فقط نگاه می‌کرد. 

آه.