گاهی وقتها تنها چیزی که میخوام سکوته.
جایی که نه صدای مختار برای خدا میدونه چندمین بار بیاد، نه صدای خواهر کوچیکتری که به همه چی گیر میده و اعتراض داره و تا تبلت رو ازش میگیرن صدای هوارش آسمون رو کر میکنه که من نمیخوام توی این خونه زندگی کنم و کاش میمردم.
یه خونهی کوچیک پر از گل و گیاه با یه کتابخونهی بزرگ. یه مبل سه نفرهی نرم با یه تلوزیون کوچیک برای وقتهایی که میخوایم با هم فیلم ببینیم. نه وسط شهر پر از سر و صدا، یه جایی که خلوت باشه و آدمی هروقت خواست بتونه دست آدم محبوبش رو بگیره و تا دریاچهی نزدیک خونه پیاده بره. هیچ کدوم از اینها هم اگه نبود، همین که احساس خونه بودن بده کافیه. همین که آدم آخر روز بیاد خونه و بتونه با خودش بگه The world is quiet here، کافیه...